سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ذکر، رهنمود خردها و بیداری جانهاست . [امام علی علیه السلام]

سلما

مطالب زیر را از مجله «پیام زن» انتخاب کردم. برایم خیلی جالب بود. چرا که دختر حضرت امام با مادرشان مصاحبه می‌کنند و در آن حرفهایی می‌زنند که شاید برای ما آموزنده باشد. البته چون این مصاحبه کمی طولانی است، تصمیم گرفتم که آنرا در چند قسمت، در وبلاگم بیاورم:

وقتی از «آقا» سخن می‌گوید، چشمهاییش پر از اشک می‌شود آنگاه که مهربانیهایش را به زبان می‌آورد، بغض در گلو، مانع گفتگوست و وقتی به ناملایماتی که بر «او» رفته می‌رسد، چهره در دست پنهان می‌کند که حکایت از شکستن بغض دارد...

جدایی سخت است و پس از پنجاه و چند سال، بسیار سخت‌تر از روز اول، و سخت‌تر از آنکه مجبور باشی رنج این دوری را با «فرزند» بگویی و دل را با یاد «پدر» به درد آوری...

تا به حال در گفته‌ها و نوشته‌های بسیاری، ویژگیها و خصوصیات امام راحل از زوایای مختلف تشریح شده است. اما بعد رفتار خانوادگی آن عزیز و نگاه و نگرش وی به زن و زندگی، کمتر و یا هیچ مورد بررسی و تحلیل واقع نشده که این خود قابل تأمل است.

حاجیه خانم «قدس ایران» ثقفی، همسر گرانقدر حضرت امام خمینی حدود هشتاد سال از عمرشان می‌گذشت. این گفتگو که توسط سرکار خانم دکتر مصطفوی، فرزند محترم ایشان،در سال 1373  صورت گرفته، دارای نکاتی بس خواندنی می‌باشد.  

خانم مصطفوی: مادر جان سلام علیکم. امیدوارم مرا ببخشید، می‌خواستم اگر موافقت می‌فرمایید مختصری از زندگی مشترکتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و اینکه در چه خانواده‌ای متولد شده‌اید و خانواده تان از نظر علمی و اقتصادی چگونه بودند برای ما توضیح بفرمایید.

همسر امام (س): سلام علیکم. بسم ا... اگر بخواهم از وضعیت خانوادگی خود بگویم باید از چند نسل قبل شروع کنم. پدرم حاج میرزا محمد ثقفی از علمای تهران بود که از ایشان، آنطور که من اطلاع دارم، تفسیر نوین در چند جلد باقی مانده است و بیشتر مشغول تألیف کتاب بودند و کمتر به امور آخوندی مثل گرفتن وجوهات شرعیه و ارتباط با بازاریان و امثال آن اشتغال داشتند، البته نماز جماعت داشتند و پیش نماز بودند و ضمناً چون «خانم‌جان» من هم متمول بود، احتیاج نداشت. پدر ایشان میرزاابوالفضل تهرانی از نوابغ زمان خود بود که در جوانی، حدود چهل و چند سال زندگی، فوت کرد. میرزا ابوالفضل هم صاحب کتاب «شفاءالصدور» است که شرحی بر زیارت عاشوراست. آقا (امام«س») می‌گفتند که میرزاابوالفضل از بزرگان بوده‌اند و از ایشان کتاب شعری هم به زبان عربی چاپ شده است.

خانم مصطفوی: مادر جان درباره وضعیت خانوادگی خودتان از طرف مادری هم توضیح بفرمایید.

همسر امام: پدر مادرم حاج میرزا غلامحسین، خزانه‌دار و مستوفی خزانه بود که به او خازن الممالک می‌گفتند. پدر مادربزرگم حاج میرزا هدایت بود که در تاریخ قاجاریه خواندم که او «ناظم خلوت» یعنی وزیر دربار بود و بعدها در زمان رضاخان که نام فامیل باب شد، فامیل خود را ناظم خلوتی گذاشتند و مادربزرگم که به رحمت خدا رفته است فامیل ناظم خلوتی داشت.

خانم مصطفوی: در این صورت وضعیت اقتصادی خانواده شما خوب بوده است؟

همسر امام: بلی، مادر خانم‌جانم از پدرش ارث داشت و شوهرش هم خازن‌الممالک بود و تمول داشت. آن زمان پدرش ماهی 30 تومان پول تو جیبی به خانمم می‌داد. البته آقاجانم طلبه بود و مالیه‌ای نداشت ولی پدرش در کوچه صدر اعظم ساکن بود که خانه‌های آن مال اتابک بود. اتابک شوهر عمه خانمم بود و در آن زمان علما پیش دستگاه دولتی خیلی اهمیت داشتند چون همه امور مملکت زیر نظر علما بود و هم چون قوم و خویش بود ارتباط زیادی با اتابک داشت.

خانم مصطفوی: ظاهرا پدرتان آقای ثقفی، مدتی در قم زندگی کرده‌اند؟

همسر امام: حاج شیخ عبدالکریم در سال 40 قمری به قم آمد و حوزه قم تأسیس شد یعنی من تقریباً 7 ساله بودم –من متولد 33 قمری هستم – و پدرم که 29 یا 30 ساله بود بفکر افتاد که برای ادامه تحصیل  به قم برود و وقتی من تقریباً 9 ساله بودم پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال اقاجانم در قم ماندگار شد و من نزد مادربزرگم ماندم و اصلاً با آنها نرفتم و آنها هم انتظار نداشتند با آنها بروم چون من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگی می‌کردم.

من از 6 ماهگی رفتم پیش مادربزگم و با او زندگی کردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی می‌گفتیم. وقتی آقاجانم به قم رفت، ما با مادربزرگم دو سال یک مرتبه به قم می‌رفتیم. آن زمان ماشین نبود فقط دلیجان و کالسکه بود و ما همیشه با کالسکه می‌رفتیم. دو شب هم در راه می‌خوابیدیم، علی‌آباد و جای دیگر. آقاجانم یک خانه‌ی آبرومند در قم در کوچه آسیداسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود. اندرونی و بیرونی داشت و حیاط خوب و صاحب خانه هم شخص تاجر و معتبری بود. آنجا را اجاره کردند و یک نوکر داشتیم به نام ذبیح الله و دو کلفت و اشخاصی هم می‌آمدند برای کارهای متفرقه. خانمم ماهی 30 تومان داشت و ما را به مدرسه می‌گذاشت. آن زمان مدرسه‌ای که درس جدید بدهد دارای کلاسی بود که 20 شاگرد داشت و کسانی که می‌توانستند ماهی 5 ریال بدهند خیلی کم بودند، دختران دکترها، تاجرها یا مجتهدین به مدرسه می‌رفتند. ما سه خواهر بودیم که به مدرسه می‌رفتیم و تا کلاس هشتم درس خواندیم. خواهرهایم آنجا درس می‌خواندند و من در تهران، تا کلاس هشتم که صحبت ازدواج مطرح شد.

خانم مصطفوی: حالا که صحبت به اینجا رسید لطفا از ازدواجتان بگویید و اینکه چطور شد آقا شما را پیدا کردند؟

همسر امام : آقا جانم که 5 سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتیم یک بار ده ساله بودم، یک بار 13 ساله بودم و یک بار هم 14 ساله بودم. پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم می‌خواست 15 روز بماند و برگردد چون عید بود. آقا جانم خواهش و تمنا کرد که «من قدسی جان را سیر ندیدم بگذارید دو ماهی پیش من بماند. ما تابستان به تهران می‌آییم و او را می‌آوریم.» بالاخره مادربزرگم راضی شدند. ما هم راضی نبودیم ولی چند ماهی ماندیم. تصدیق کلاس ششم را گرفته بودم آقاجانم می‌گفت: «دبیرستان نرو» چون روحیه‌اش متجددانه نبود. آن وقت دبیرستان برای دخترها کم بود و او می‌گفت: «چون در دبیرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است». ایراد می‌گرفت و ما هم نرفتیم. یک چند ماهی ماندم و بعد با خانمم آمدیم تهران. در این مدت 5 سال آقاجانم در قم دوستان و رفقایی پیدا کرده‌بود. یکی از آنها آقا روح‌الله بود که در آنجا رفیق شده‌بودند. هنوز حاجی نشده بود. مرد متدین، نجیب، باسواد و زرنگی بود. او را پسندیده بود که با من 12 سال تفاوت سنی داشت و با آقاجانم 7 سال. یکی از دوستان دیگر آقاجانم آقای آسید محمد صادق لواسانی بود که او هم از دوستان آقا روح‌الله بود. آقای لواسانی به آقا روح‌الله گفته بود که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ 26-27 ساله بود. او هم گفته بود: «من تا کنون کسی را برای ازدواج نپسندیده‌ام و از خمین هم نمی‌خواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده‌است.» آقای لواسانی گفته بود «آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می‌گوید خوب هستند»؛ اینها را بعدا آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها هم تعریف می‌کنند مثل اینکه قلب من اینجا کوبیده شد. در هر حال آقا جانم هم خوشگل و شیک و اعیان و خوش لباس بود. مثلا در آن زمان پوستینهای اسلامبولی می‌پوشید و می‌رفت و همه طلبه‌ها تعجب می‌کردند؛ هم عالم بود، دانشمند و اهل علم بود. اهل ایمان و متدین بود و هم شیک بود. مثلا نمی‌گذاشت ما مدرسه برویم باید چاقچور بپوشیم، کفشهایمان مشکی ساده باشد. آستین لباسمان بلند باشد. اصلا روحاً تجمل را دوست نداشت و خیلی اهل علم و ملا بود. آقا (حضرت امام س) همیشه می‌گفت: «پدر شما خیلی ملاست، خیلی با فضل و با علم است ولی حیف که رشته‌ی ملایی به دستش نیست.»




سلما ::: یکشنبه 86/1/26::: ساعت 3:21 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ